هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش