دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت