زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را