سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود