در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
منشق شده ماه از جبین در شب قدر
خورشید به خون نشسته بین در شب قدر
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
از اشک، نگاه لالهگونی دارد
داغ از همه لالهها فزونی دارد
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
مانند باران بود و بر دلها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت