سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم