گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
زینب فرشته بود و پرخویش وا نکرد
این کار را برای رضای خدا نکرد
ماهی که یک ستاره به هفت آسمان نداشت
جز هالهای کبود از او کس نشان نداشت
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد