بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
 
    ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
 
    انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
 
    روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
 
    سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
 
    بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
 
    خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
 
    آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
 
    این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
 
    بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
 
    ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
 
    سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیم که از تبار یاران هستیم
 
    حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
 
    صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
 
    چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
 
    شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
 
    من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
 
    ای عاشق شب نورد، پیدایم کن
ای مرد همیشه مرد، پیدایم کن
 
    شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
 
    شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
 
    با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
 
    پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند