او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی