عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد