غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد