مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را