مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام