سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خجسته باد قدوم تو، ای که بدر تمامی
فروغ دیدهٔ ما، مهر جاودانهٔ شامی
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید