ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
 
    ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
 
    او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
 
    انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
 
    دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
 
    افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
 
    چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
 
    با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
 
    با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم