او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را