مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
 
    تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را