به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
 
    سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
 
    با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
 
    توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
 
    مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
 
    خدایا به جاه خداوندیات  
که بخشی مقام رضامندیات
 
    هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
 
    خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس