چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
 
    مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
 
    این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
 
    چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست