ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
 
    خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
 
    هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
 
    مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
 
    کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
 
    فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
 
    از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
 
    پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
 
    زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
 
    به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
 
    بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
 
    یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
 
    گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
 
    از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
 
    حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
 
    چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است