مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟