در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید