رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
 
    چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
 
    آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
 
    مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
 
    یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
 
    میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
 
    چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست