برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟