توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس