ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
 
    آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
 
    مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
 
    پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
 
    بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
 
    گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده