میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
 
    تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
 
    آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
 
    نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
 
    وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
 
    برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
 
    این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
 
    رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
 
    تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
 
    خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
 
    خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند