خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
 
    وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
 
    تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
 
    عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
 
    خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
 
    عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
 
    برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
 
    برای من دو چشم تر بگیرید
سراغ از یک دل پرپر بگیرید
 
    سری بر شانۀ هم میگذاریم
دل خود را به غمها میسپاریم
 
    دلم رود است و دریا چشمهایم
فدای دست سقا چشمهایم
 
    حسین و زینب تو هر دو تشنه
شب ماه و شب تو هر دو تشنه
 
    چه ماهی! ماه از او بهتر نتابید
رها شد دست او، دیگر نتابید
 
    هزاران چشمِ تر داریم از این دست
به دل خون جگر داریم از این دست
 
    تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
 
    هم از درد و هم از غم مینویسم
هم از باران نمنم مینویسم
 
    شکسته، ارغوانی مینویسم
به یاد لالههای بیسر باغ
 
    شکفتن آرزوی کودکش بود
سپاهی روبهروی کودکش بود
 
    تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
 
    در آفتاب تو انوار کبریاست، مدینه
به سویت از همه سو چشم انبیاست، مدینه
 
    روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
 
    امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
 
    گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
 
    همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
 
    ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گرهگشای تو
 
    بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد