ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده