پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
 
    پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
 
    با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
 
    مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را