ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
 
    یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
 
    چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
 
    هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
 
    مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را