تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
 
    پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
 
    بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
 
    بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
 
    کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
 
    کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
 
    مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
 
    چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
 
    و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
 
    این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
 
    صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
 
    يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم  
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
 
    ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
 
    خيز، اى بندۀ محروم و گنهکار بيا  
يک شب اى خفتۀ غفلتزده، بيدار بيا
 
    شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
 
    کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
 
    خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
 
    این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
 
    هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
 
    آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
 
    کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس
 
    بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
 
    این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
 
    نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
 
    هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست