این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
 
    نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
 
    مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
 
    مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
 
    اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
 
    جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
 
    همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
 
    از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
 
    مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
 
    اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
 
    نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
 
    همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
 
    جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
 
    عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
 
    دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
 
    در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
 
    قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
 
    رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
 
    نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
 
    با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم
 
    ای سورۀ نامت، تفسیر أعطینا
زهراترین زینب، زینبترین زهرا
 
    ای جذبهٔ ذیالحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم
 
    پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت
 
    ای آفتابی که زمین شد مدفن تو
هفت آسمان راه است تا فهمیدن تو
 
    نَمی از چشمهای توست چشمه، رود، دریا هم
کمی از ردّ پای توست جنگل، کوه، صحرا هم