و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
 
    تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
 
    در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
 
    نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
 
    دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را