امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود