او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید