پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
 
    روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
 
    سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
 
    بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
 
    خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
 
    آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
 
    این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
 
    بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
 
    ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
 
    سبزیم که از نسل بهاران هستیم
پاکیم که از تبار یاران هستیم
 
    صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
 
    کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
 
    لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
 
    با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
 
    بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
 
    اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
 
    با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
 
    ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
 
    آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
 
    میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
 
    کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
 
    همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
 
    گاه جنگ است به مرکب همه زین بگذارید
آب در دست اگر هست زمین بگذارید
 
    ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
 
    ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود