به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟