چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست