خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
 
    چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
 
    قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
 
    کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
 
    همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
 
    جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده