ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
 
    شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
 
    ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
 
    ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
 
    پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
 
    دشت
گامهای جابر و عطیّه را
 
    این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
 
    رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
 
    تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
 
    خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
 
    ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
 
    آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
 
    پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
 
    وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى