ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
 
    به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
 
    شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
 
    ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
 
    آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
 
    تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
 
    مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
 
    وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
 
    خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
 
    چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید