دی بود و درد بود و زمستان ادامه داشت
آن سوی پنجره تب طوفان ادامه داشت
 
    همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
 
    افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
 
    عشق بیپرواست، بسم الله الرحمن الرحیم
هرکسی با ماست، بسم الله الرحمن الرحیم
 
    نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
 
    کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
 
    بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
 
    بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
 
    بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
 
    میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
 
    کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
 
    میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
 
    این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
 
    باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده