تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
 
    پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
 
    بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
 
    بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
 
    کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
 
    کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
 
    نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
 
    مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
 
    چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
 
    «اُدخُلوها بِسَلامٍ آمِنین»... در باز شد
از میان جمعیت راهی به این سر باز شد
 
    مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
 
    مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
 
    شده نزدیکتر از قبل، شهادت به علی
اقتدا کرده به همراه جماعت به علی
 
    دشمنان این روزها حرف دو پهلو میزنند
دوستانت یک به یک دارند زانو میزنند
 
    چهره انگار... نه، انگار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
 
    چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
 
    شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
 
    من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
 
    ای عاشق شب نورد، پیدایم کن
ای مرد همیشه مرد، پیدایم کن
 
    شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
 
    شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود