به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
 
    سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
 
    با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
 
    وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
 
    طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
 
    شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
 
    پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
 
    ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
 
    این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
 
    بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
 
    سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
 
    راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
 
    این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
 
    هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
 
    سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
 
    چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
 
    صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست