عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
 
    وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
 
    طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
 
    شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
 
    پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
 
    ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
 
    این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
 
    این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
 
    غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
 
    سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
 
    چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
 
    صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست