ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز