گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
او جز دلِ تنگِ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
به کعبه رفتم و زآنجا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم...
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست