از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس