در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
هم به در هشدار باید داد هم دیوارها!
صاعقه این بار باشد پاسخ رگبارها
سرخی امروزشان شد سبزی فردای ما
ای فدای نام قاسمها و محسنهای ما
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
خدا این بار میخواهد سپاهش خار و خس باشد
برای خواری دشمن همین بایست بس باشد
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
در این همه رنگ، آنچه میخواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
هر که راه گفتگو در پردۀ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو